گاه دل لبریز عَشـــرت، گاه غرقِ ماتم است
نغمهِ قانُون عالم،سازش این زِیر و بم است
بی تکلــــم، کِیست فـــریاد نگاهــــم بشنود؟
خلوتِ آیینه کیشــان را نفس نا محرم است
ما به داغِ بی گنـــاهی شرمسارِ رحمت ایم
دستگاهِ جُودِ تو بسیار و ظرفِ ما کم است
فطــرتِ بیباک را آسُـــودگی در کـــار نیست
میگریزد از بهشت هرجاکه جنسِ آدم است
سیرِ عـــالم خـواهی از اندیشهِ دل نگذری
محرمِ این کنجِ زانو، فارغ از جامِ جم است
سُــفله با تعظِیـم،نیــــرنگ دگــــر می پرورد
فتنه ها در زیر سر باشد کمان را تا خم است
جز پریشانی متاعی نیست در دشتِ جنُون
لشـــکر ما بیـدلان را، ناله زلفِ پرچم است
دام و تزویر و ریـا و فتـنه و ظلــم و فـــریب
زندگی سر تا به پا یک بزمِ درهم برهم است
ســـایه از تســـلِیم میســازد حصار عـافیت
بسترِ افتــادگی دانش بنـــای محــکم است
-------
احمد دانش دانش